شعبه موقتی وقایع الاتفاقیه زبلستان

تا وقتی ووردپرس فیلتره اینجا هستیم

شعبه موقتی وقایع الاتفاقیه زبلستان

تا وقتی ووردپرس فیلتره اینجا هستیم

منتقل میشویم..

بچه ها دارم کم کم برمیگردم ووردپرس...فعلا هردوجا می نیوسم...


سلاااام...
چقد وقت نبودم...دلم تنگیده بود ، ولی اینقدر سرم شلوغ بوووود.....امتحان ، بخش ، استادای اعصاب خوردکن....میریم سر اتفاقات این مدت
1.    رفتم آزمایشگاه، آزمایش یکی از اشنایان رو بگیرم، سن 51 سال، زن بود....دکتر برگشته بهم میگه آزمایش خودته؟؟؟ گفتم :من؟؟؟!!...دست گذاشتم روی سنش میگم ببخشید نوشته 51 سال ، بهم میاد ؟؟؟ گفته:سن رو ندیدم ولی کلا به این نمیشه گفت شاید واقعا باشه ، مگه نمیشه؟؟!!..گفتم:چرا ولی باید خیلی بهم خوش گذشته باشه وزندگی بر وفق مراد باشه که بهم بیاد 51 سالم باشه...برگشته میگه: نه خانم، مگه نیستن، این خواننده ها زمان شاه بودن توی تلویزیون می خوندند ، بعدش رفتن خارج، حالا ادم می بینه توی شبکه های خارجی وماهواره میبینه تکون نخوردن ، ماشاالله جوون ترم شدن، هزار تا دارو و قرص و جراحی روی صورتشون که اینجوری موندن....( بعد از گفتن همه اینا به بنده حقیر...) ...البته دور از جون شما..منظورم به شما نیستا....( میخواستم بگم یادت رفت سیفون رو بکشی...) بقول یکی از اینترن ها فقط آفتابه رو نبردی بالا...
2.     داش علی رفته بود یه دارو گرفته بود، دارو خارجی بود و خیلی گرون، ما ایرانیش رو میخواستیم، به داش علی گفته بوده ایرانیش نیست واینا....بالاخره من یه جایی پیدا کردم که ایرانیش رو داره وقرار بود برم به داروخونه پس بدم.... کلی خودم رو برای عملیات انتحاری و رمزی اماده کرده بودم که بنده خدا نانچیکو کشید دفاع کنم ...گفت نیس بگم هست..گفت پس نمیگیرم بزنم دکوراسیونو بیارم پایین و خون به پا کنم....بالاخره ما با احترام محکم رفتیم تو داروخونه...آقا چشمتون روز بد نبینه هرچی ما فضا رو متشنج میکردیم این آقای دکتر میگفت: بله خانم شما درس میگید حق با شماست...هرچی میگفتید نمی خوای پس بگیری؟؟ میگفت چرا مسئله ای نیسف خانم فلانی داروی خانم رو پس بگیر و پولشونو حساب کن بهشون بده وکارشون راه بنداز....هرچی به در و دیوار نگاه میکردیم که دقیقا از کجای قفسه شروع کنم به داغون کردن بنده خدا میگفت اینجا متعلق به خودتونه.....بعد میگن را جوونا افسرده میشن..اصلا اجازه میدید جوون مردم خودشو و احساسات وهیجاناتشو تخلیه کنه.....نمیذارید دیگه...
3.    رفته بودیم خونه مامان بزرگم ، پسرداییم 4 سالشه ، داشتند فعالیتهای ژیمناستیک که در باشگاهشون یادشون دادن رو نشون ما میدادن، یه کاری کرد که روی گردنش فشار میومد منم سریع گرفتمشو گفتم نکن... ناراحت شده بود که من تمرینشو خراب کردم وکلی دعوام کرد ..بعدشم به همه میگفت باهاش قهر کنید ، منم باهات قهرم دیگه دوستت ندارم..منم گفتم: اصلا ناراحت نشدم ، میرم با یه پسر خوشگل دیگه دوست میشم...مامان من: زبــــــــــــــــــل.... من: همین سن وسالی نه بزرگتر...پسردایی من:  دختر بد ...!!!!

ادامه مطلب ...