شعبه موقتی وقایع الاتفاقیه زبلستان

تا وقتی ووردپرس فیلتره اینجا هستیم

شعبه موقتی وقایع الاتفاقیه زبلستان

تا وقتی ووردپرس فیلتره اینجا هستیم

یک روز واقعا شلوغ

سلام سلام....وای دلم تنگ شده واسه دوران اعتیاد به وبلاگ،همه اینقدر سرشون شلوغ شده که  کم میان.
واما ، منم کلی کارو بدبختی وامتحان ودرس داشتم  ولی امروز اتافاقات زیاد بود والبته بعضیاش جالب و میخوام بنویسم...

 امروز از هفته پیش تصمیم داشتم کلا دانشگاه وهمه چی رو بپیچونم وبشینم درس بخونم  وفقط یه برنامه ملاقات با استاد محترم رو داشتم که چشمتان روز بد نبیند همه چی ریخت به هم.  با دوستم جمعه هماهنگ کرده بودیم که اول هفته است  وبریم دنبال کارای اموزشی ، اخه یه نمره از استاد باید بگیریم واموزش میگه خودتون برید دنبال کارارش واستادش ، فقط هم مشکل من ویه نفر دیگه بود...یعنی خدا بده شانس که من با این افتادم ، یک ادمی هست.....یعنی اگه بهم می گفتن توی گروه 20 نفره هم گروه هم بشید قبول نمی کردم حالا افتادیم باهم. تا قبل از اینکه ازدواج کنه که باباش یه چیزی ، باباش خیلی خوبه ف خیلی توپن ، پولدارن ..خفه کرده بودید خودش رو و به دنبال اون ماها هم خفه می شدیم. وقتی هم پای بدبختیش میفتاد دیگه بدبخت ترین بود ، من موندم اینا رو از کجا در میاورد.....باباش براش بت بود یعنی میگفت بمیر می مرد ، مثلا میخواست ازدواج کنه ،اگه بابام بگه خوبه خوبه یا مثلا یه پسره اومده بود واینا ،من چون آشنای یکی از دوستای دیگم بود فهمیدم ، خود دختره میخواست ، باباش نمی خاست...بابام هر چی بگن؟؟یا مثلا پسره گفته بود یه شهر دیگه . میگفت اگه بابام گفتن برو میرم..درسته ادم باید باباشو قبول داشته باشه ولی نه اینکه.....مامانشم همین جوری بود یک قمپز هایی  میومد مثلا یه مشکلی بود میگفت من الان با معاون وزیر صحبت کردم گفته این واون.....یا همین دختره یکی از درساش رو افتاده بود بعد یهو در اومد که مامان من دیالیز میشه ، رفته تو نوبت پیوند وکلی اتفاقات اسف ناک ودردناک...یعنیا موجودیه...حالا که ازدواج کرده که با شوهرش ما رو خفه کرده ،تو خوشیاش شوهرش فرشته است توی ناراحتیاش خانواده شوهرش ابلیس....


ادامه مطلب ...

کلی اتفاقات جدید بعد یه غیبت صغری....

سلام  بردوستان گرامی وبزرگوار...وااااای  چقدر نبودم اینجا دلم تنگ شده...
خیلی داغونم ، باوجودی که از لحاظ روحی خیلی حالم بده ولی چون از قبل برنامه داشتم که امروز بیام بنویسم  اومدم، دعام کنید کارام درست بشه . دانشگاه مسخره داره اذیتم میکنه سر یه اشتباه خودشون واستاد...
این پستم طولانیه نق نزنیدااا...

1. کلاس داشتیم رفتیم ای سی یو، دکتر میخواست دق کردن (نمی دونم چه جوری توضیح بدم ، با حالت خاص به بدن ضربه می زنند برای اینکه بعضی مشکلات مثل مایع بودن در ریه یا هوا بودن در شکم یا بزرگی کبد و...را متوجه بشوند) انجام بده به پرستار گفت هیچکدوم از مریضاتون آسیت (تجمع مایع در حفره شکم ) ویا تجمع هوا با باد ندارن؟؟ پرستار گفت چرا تخت 2 . تخت دو رو قبلا معاینه کرده بودیم وخیلی خوب نمی شد باهاش کار کرد ، دکتر با خنده گفت : اون بادش در رفته.......

2. یه مریض دیگه به خاطر تکونای خیلی شدیدی که خورده بود این لوله اکسیژنش که توی سوراخای بینیش باید باشه از بینیش در اومده بود وافتاده بود زیر پلک چشمش و زیر چشمش بود . دکتر اولش که دید گفت: بــــــله این مریضم که داره تنفش چشمی می گیره...

3.یکی از دوستام کار تحقیقاتی میکرد ، دکتر براش نامه نوشته بود که پرونده هایی که نیاز داره بهش بدن ، بعد گفتن باید نامه به پاتولوژی بنویسه چون اصل کارش اونجاست ، به متخصص پاتولوژی بیمارستان نامه داد که کمکش کنن وبعد هم به دوست من گفته بود اسم خانوم دکتر ( متخصص پاتولوژی) رو هم بنویس. اونم گفته بو.د باشه و رفت پیش دکتر، دکتر هم که مسئوله کل آزمایشگاه هست برای متصدی  که لیسانس بود نوشته بود که خانوم فلانی  به خانوم دانشجو بهش پرونده رو بدید، واونم رفته بود سه چهارتا پرونده داده بود بهش وجای بقیه پرونده ها هم نشونش داده بود که از فردا دیگه خودش برداره ، بالاخره روز اول که تموم شد رفت تا از خانوم دکتر تشکر کنه اونم یهو گفته پس تو مقالت اسم خانوم (متصدی ) رو هم بنویس..این دوست من حرص کرده بود میگفت کاش یکی میگفت اسم خودمو کجا بنویسم؟؟!!! منم از این به بعد واسه استادا وبچه هایی که کار تحقیقاتی میکنن چایی می برم ومیگم اگه میشه اسم منم بنویسید.

واما ادامه مطالب.....

ادامه مطلب ...

کلاس ECG

سلام سلام....
حال وحوصله نوشتن نداشتم ، یعنی اتفاق کم نیفتاد ولی برام جالب نبود یا جالب نمی دیدم...
NPO یعنی یک دارویی رو به صورت خوراکی به کسی ندن بچه ها میخواستن یادشون بمونه می گفتن مخفف نخور پدرسوخته الاغ.

کلاس نوار قلب یا ECG داشتیم ، همه بچه های کلاسمون بودن وتوی آمفی تئاتر بیمارستان بود ، وسطاش دکتر گفت : خسته شدید؟؟ بچه ها یه کم گفتن اره. گفت: CPU ها سوخت؟؟..درس رو ادامه داد ..بعد از یک ساعت باز گفت :  وضعیت  CPU ها چطوره؟؟ یکی از پسرای سال بالایی گفت: المنت( element) چسبوندیم..استاد گفت  سی پی یو هم دیگه تموم نه؟؟ پسره گفت: استاد نیم سوز بود دیگه کامل سوخت. یکی دیگه از پسرا گفت: مشکلی نیست استاد گارانتی داره . دکتر هم گفت: تو که یه نورون بیشتر نبود اونم ذوب شد.

چند روز پیش سوتی خونم افتاده بود پایین ،سوتی عجیبی دادم. پدر  محترم بنده در راهرو داشتن می رفتن منم طبق عادت که داش علی که رد میشه مشتی حواله بازوی ایشان می کنیم ، یهو شتلق مشتی بر بازوی پدر فرود آوردیم ، بابام یهو برگشت با خنده گفت: چیه؟؟ منم هیچی نگفتم وفقط تونستم لبخند بزنم...

همین ..میگم کم آرودم ...راستش افتادم دنبال یه کار دیگه تحقیقاتی باید به یه زمان خاصی برسونم و باید خیلی وقت بذارم...

واقعا به قول هاD گره کور  دچار یبوست فکری ونوشتن شدم..


همین چندروز...

خیلی بچه خوبی شدم ،پست امروزم کوتاهه...

 

1.        چند روز پیش یه کلاسی بود که سال پایینی ها هم بودن ، این عزیزان دل سال پایینی کلا تو دانشگاه خیلی تابلو هستن ،  تیپهای عجیب غریب زیاد می زنن ، آرایشهای  خاص ، مانتوهای جیغ ..بگذریم... دوتاشون که از جمله های رؤسای این قشر هستن نشسته بودن پشت سرما...یکی از بچه های شیرازی ما که اونم خیلی خوش تیپه ولی همیشه تیپای تمیز ومتعادل می زنه برگشت به کفش یکیشون نگاه کرد کفشش قرمز براق بود ، براق جیغااا..گفت چقدر کفشت قشنگه .بعد یهو کیف بغل دستیشو دید که اونم قرمز بود و فکر کرد مال اونه گفت  اینا باهم ست هست ؟؟یعد فهمید مال اون نیست و وقتی دید دوتاشون کفش قرمز وکیف قرمز واینا پوشیدن یهو گفت : چقدر شماها قرتی هستید...

من: ........

درحالی که کل ردیف ما که بچه های خودمون بودن داشتن می خندیدن وخودشم داشت می خندید دستشو گذاشت رو گلوش گفت: اینجام گیر کرده بود  باید میگفتم وگرنه خفه میشدم....خنده ما بیشتر شد....(ولی خوشم اومد خیلی خوب برگشت بهشون گفت..)

 

2.        یکی از شازده پسرای ما گه گاهی جوگیر میشه وبه جای ماشین موتور میاره..موتورش خیلی گیر داره وزود روشن نمیشه ، بعد کلاس من رفتم سوار ماشین شم بیام خونه  دیدم موتورش رو پشت سر من پارک کرده  وداره هندل!(درسته؟؟) میزنه روشن بشه ولی نمیشد ..گفتم : آقای.. بوکسول کنم؟؟؟!!! گفت : نه الان روشن میشه وشد...بعدش فکر کردم گفتم چقدر من پررو هستم ،اخه این حرف بود من زدم ،آخه به من چه...والا...

 

 

دوسه تا اتفاق باحال دیگه هم بود که میخواستم بنویسم ومربوط بود به یه مهمونی بعد دیدم خیلی شخصیه وبرای خودم فقط جالبه ..ننوشتم...بچه های خوبی باشید کامنت بدید..یادش بخیر اون زمانی که پستای من نزدیک 100 تا کامنت متنوع داشت..گذشت اون زمونااا...

واااای کلی اتفاق

سلام سلام..وای چه امتحان وحشتناک سختی دادیم ما..دعا کنید نمرم خوب بشه ، تشریحی در حد تیم ملی....امتحان قلب بود...

1.حذف شد....


2.مامانم به خاطر پله واینا زانوهاش یه کم درد میکنه واین ترم هم به خاطر ساعت کلاساش که زیاده داره بیشتر اذیت میشه ، رفته بود دکتر بهش گفته بودن که وزن وقدت خوبه ولی هرچی وزنتو کمتر کنی بهتره ،مامان منم جوگیر شروع کرد وزن کم کردن ،برنامه غذایی ومرتب...بعد دکتر بهش گفته مثلا میوه دو واحد ، مامانم از دانشگاه اومده بود بعد 6 ساعت کلاس خسته، میوه اورد بیرون و گذاشت روی میزو شروع کرد خوردن ،هی گفتم مامان!!! گفت بابا 2 واحدم رو دارم میخورم ،گفتم دقیقا دو واحد چقدره ، 2 کیلو؟؟؟ اخه جالب اینه روزی دو سه بار 2 واحد میخورد ..البه الان خوب شده ورعایت میکنن توپ....این دیگه شده بود جک ما ، هی میگفتیم مامان امروز دو واحدتو خوردی؟؟ علی گفت: مامان امروز واحد گیری کردی ؟؟ گفتم: نه گذاشته تو حذف واضافه میگیره...

3.یه استاد داریم خیلی باحاله یعنی خیلی ادم راحتیه  وکلا شوخی میکنه ، خیلی بامن صمیمی و راحته ویکی از دوستام که دکتر رو می شناخت گفت چون تو هم راحتی وخوب ارتباط برقرار میکنی واینا اینقدر باهات راحته وبیشتر خوشش میاد ،اخه سر مریضا که می رفتیم اول به من میگفت معاینه کنم واینا تا بقیه  ،البته من از این موضوع راحتم راستش یه دلیل دیگشم فکر کنم این باشه چون من از فـِس فــِس کردن بدم میاد ووقتی دکتر میگه افتالموسوپ رو از پرستار بگیر دیگه محلت نمیدم سریع میارم ولی مثلا بقیه بچه ها یک ساعت  وتازه من هی جا باز میکنم می چسبم بیخ دکتر ، یعنی همش تو دست وپاشم ...!!! مثلا یه بار بهمون گفتن از بالای سر یکی از مریضای ICU بریم بیرون که میخواستن ازش عکس بگیرن وماهم اومدیم بیرون ،یکی از پرستارا  مونده بود ووقتی اومده بیرون دکتر گفت: تو کجا بودی؟؟؟ به بقیه میگفت: بچه ها محلش ندید این اشعه داره.....(مورد 3 ، 4 و5 هم درباره همین دکتره..)


برید ادامه مطالب.....

ادامه مطلب ...

Present قلب

بله دوستان وقت ندارم ولی اینو سریع  می نویسم ومیرم...

قراربود اخرین جلسه قبل از عید بنده موضوعی که استاد تعیین کرده بودن رو چند دقیقه ای کنفرانس بدم که استادمون بیمار شد ونیومده بود که حتی گفت بیمارستان هم نرفته چون خیلی حالش بد بوده ،وکنفرانس ما افتاد بعد عید

این هفته اولین جلسه قلب بود ،ومن باید ارائه میدادم ،از یه طرف امتحان  و از یه طرف هم حالش نبود وتنبلیم میومدو کامل آماده نکردم وفقط اولاش که قبل عید بود مسلط بودمو یه بار دیگه نگاه کردمو رفتم دانشگاه ،استاد خیلی از مباحثش مونده بود که درس بده وفکر کردیم اخرین جلسه است و خوب مطالب من هم زیاد بود ، شنگول صبح نرفتم پروژکتور و اینا رو اماده کنم ووقتی اومد رفتم پیش استاد وبهش گفتم: مطالبم زیاده  ووقتم نیست وشما هفته اخریه که هستیدو اینا اگه صلاح می دونید من اول کلاس نگم وبذارم اخر کار هروقت درس تموم شد ..اونم گفت نه همین الان بگی بهتره من یه جلسه دیگه میام ..منم تا لپ تاپو روشن  کنم ووصل  پروژکتور کنم طول کشید وشد 8 ونیم یعنی یه ربع شد تا فایلم اومدو اینا ..بالاخره کنفرانس 20 دقیقه ای شد 2 ساعت یعنی تا 10 ونیم بودم ،اینقدر خسته شده بودم دیگه پام مال خودم نیود ،بچه ها میگفتن می نشستی .گفتم روم نمیشد..آخه وقتی می نشستم روی صندلی استاد که پایین پیش بچه ها بود نگاهم میکرد خجالت می کشیدم وپا میشدن...

بالاخره تموم که شد ،داروهاش خیلی سخت وزیاد بود استادم قربونش برم من داشتم می گفتم،وسطش ادامه میداد وتوضیح بیشتر میداد ،خیلی نمک داشت میگفت من بگم یا شما می گید خوب منم میگفتم شما بفرمایید من بعدش میگم....ولی خوب بود اخه خیلی چیزا رو نگفته بودم...

اخرکار گفت بچه ها سوالی ندارید ازشون بپرسید...؟؟؟منم نگاه کردم به بچه ها واروم وبا خنده گفتم: جرئت دارید بپرسید ،استاد نفهمید ..گفتم : بعد کلاس ...(تهدید بود...) حالا یکی از پسرا سوال پرسید ودکتر تا اخر جواب داد ومن مجبور بودم وایسم تا تموم بشه ،میخواستم لهش کنم پسره رو....بعد کلاس گفتم: اقای...این چه سوالی بود پرسیدید؟؟ گفت : خیلی از مطالب رو نگفتیدااا...منم گفتم مثلا؟؟ اونم یکی دوتامورد رو گفت ..خوشم میاد میترا باهام بود گفت اونا مطالبش قلبی نیست مربوط به اورژانسه ،جدا همین بود اون مطالب قلبی نبود ...به قول میترا میخواست بگه  منم بلدم واین دوره رو گذروندم ،اومدم بگم اگه بلد بودی واسه چی پرسیدی؟؟؟کلاس بذاره مثلا..؟؟؟؟!!!...

فعلا همین...هنوز از بعد عید جرئت نکردم برم استادمو ببینم آخه مقاله رو ننوشتم...

برمیگردم ،کلی دلم واسه وبگردی تنگ شده..

یه موضوع باحال دیگه ،

یه اتفاق دیگه : چندروز پیش یکی از بچه هایی که توی فیس بوک توی لیست دوستانم هست و من طبق دو ستانش می شناسم وخودشو هیچ دفعه ندیده بودم وهم رشته هست ولی دانشگاه دیگه هست رو توی دانشگاهمون دیدم ، با دبیر انجمن علمیمون کار داشت...پسرم هست...من شناختمش ولی اون نه یا شایدم به روی خودش نیاورد ،حالا نه می تونستم سلامش کنم نه نکنم ،گفتم بکنم ونشناسه ضایع میشم..اخرم سلام نکردم،یعنی نگاه نکردم که مثلا ندیدم...


ادامه مطلب ...