بله دوستان وقت ندارم ولی اینو سریع می نویسم ومیرم...
قراربود اخرین جلسه قبل از عید بنده موضوعی که استاد تعیین کرده بودن رو چند دقیقه ای کنفرانس بدم که استادمون بیمار شد ونیومده بود که حتی گفت بیمارستان هم نرفته چون خیلی حالش بد بوده ،وکنفرانس ما افتاد بعد عید
این هفته اولین جلسه قلب بود ،ومن باید ارائه میدادم ،از یه طرف امتحان و از یه طرف هم حالش نبود وتنبلیم میومدو کامل آماده نکردم وفقط اولاش که قبل عید بود مسلط بودمو یه بار دیگه نگاه کردمو رفتم دانشگاه ،استاد خیلی از مباحثش مونده بود که درس بده وفکر کردیم اخرین جلسه است و خوب مطالب من هم زیاد بود ، شنگول صبح نرفتم پروژکتور و اینا رو اماده کنم ووقتی اومد رفتم پیش استاد وبهش گفتم: مطالبم زیاده ووقتم نیست وشما هفته اخریه که هستیدو اینا اگه صلاح می دونید من اول کلاس نگم وبذارم اخر کار هروقت درس تموم شد ..اونم گفت نه همین الان بگی بهتره من یه جلسه دیگه میام ..منم تا لپ تاپو روشن کنم ووصل پروژکتور کنم طول کشید وشد 8 ونیم یعنی یه ربع شد تا فایلم اومدو اینا ..بالاخره کنفرانس 20 دقیقه ای شد 2 ساعت یعنی تا 10 ونیم بودم ،اینقدر خسته شده بودم دیگه پام مال خودم نیود ،بچه ها میگفتن می نشستی .گفتم روم نمیشد..آخه وقتی می نشستم روی صندلی استاد که پایین پیش بچه ها بود نگاهم میکرد خجالت می کشیدم وپا میشدن...
بالاخره تموم که شد ،داروهاش خیلی سخت وزیاد بود استادم قربونش برم من داشتم می گفتم،وسطش ادامه میداد وتوضیح بیشتر میداد ،خیلی نمک داشت میگفت من بگم یا شما می گید خوب منم میگفتم شما بفرمایید من بعدش میگم....ولی خوب بود اخه خیلی چیزا رو نگفته بودم...
اخرکار گفت بچه ها سوالی ندارید ازشون بپرسید...؟؟؟منم نگاه کردم به بچه ها واروم وبا خنده گفتم: جرئت دارید بپرسید ،استاد نفهمید ..گفتم : بعد کلاس ...(تهدید بود...) حالا یکی از پسرا سوال پرسید ودکتر تا اخر جواب داد ومن مجبور بودم وایسم تا تموم بشه ،میخواستم لهش کنم پسره رو....بعد کلاس گفتم: اقای...این چه سوالی بود پرسیدید؟؟ گفت : خیلی از مطالب رو نگفتیدااا...منم گفتم مثلا؟؟ اونم یکی دوتامورد رو گفت ..خوشم میاد میترا باهام بود گفت اونا مطالبش قلبی نیست مربوط به اورژانسه ،جدا همین بود اون مطالب قلبی نبود ...به قول میترا میخواست بگه منم بلدم واین دوره رو گذروندم ،اومدم بگم اگه بلد بودی واسه چی پرسیدی؟؟؟کلاس بذاره مثلا..؟؟؟؟!!!...
فعلا همین...هنوز از بعد عید جرئت نکردم برم استادمو ببینم آخه مقاله رو ننوشتم...
برمیگردم ،کلی دلم واسه وبگردی تنگ شده..
یه موضوع باحال دیگه ،
یه اتفاق دیگه : چندروز پیش یکی از بچه هایی که توی فیس بوک توی لیست دوستانم هست و من طبق دو ستانش می شناسم وخودشو هیچ دفعه ندیده بودم وهم رشته هست ولی دانشگاه دیگه هست رو توی دانشگاهمون دیدم ، با دبیر انجمن علمیمون کار داشت...پسرم هست...من شناختمش ولی اون نه یا شایدم به روی خودش نیاورد ،حالا نه می تونستم سلامش کنم نه نکنم ،گفتم بکنم ونشناسه ضایع میشم..اخرم سلام نکردم،یعنی نگاه نکردم که مثلا ندیدم...
عجبو بیچاره دوستات اگه سوال می کردند فکر کنم کنفرانس هیچ کدومشون سالم نبودند این چه کنفرانس safe است عجب
اندازه نیازشون که باید می دونستن توضیح داده بودم...
منو برعکس شما یکی از فرندهای فیس بوک دیده بودُبعد واسم پیام داده بود دفعه بعد دیدمتون سلام کنم بهتون؟؟؟چه کنفرانست طولانی بود
چه باحال...ازت اجازه گرفته بوده؟؟!!!
سلام
امان از دست این سوال کننده ها
دوران دانشجوئی توی کلاسمون سه تا خانم داشتیم که همه پا میشدن و از کلاس میومدن بیرون و اونها همچنان درحال پرسیدن سوال بودند
به قول یکی از بچه ها اگه توی کلاس بودند و یه نفر میومد کلاسو جارو کنه درباره جارو ازش سوال میپرسیدن!
..قضیه جارو باحال بود براس دوستام تعریف کردم اینقدر خندیدن...
باحال بود
آخه منم هفته ی قبل یه ارائه داشتم که کلی اتفاق جالب افتاد و اگه وقت کنم توی وبلاگم بنویسم
موفق باشی
سلام
خوبی؟ من متاسفانه وبلاگم از بین رفت. به اولین وبلاگِ زندگیم بازگشت کردم. خوشحال میشم به من سر بزنی...
یاحق
چشم حتما...
پس بالاخره کنفرانس رو دادی...
خسته نباشی...
بــــعله....
ممنون...