امروز از هفته پیش تصمیم داشتم کلا دانشگاه وهمه چی رو بپیچونم وبشینم درس بخونم وفقط یه برنامه ملاقات با استاد محترم رو داشتم که چشمتان روز بد نبیند همه چی ریخت به هم. با دوستم جمعه هماهنگ کرده بودیم که اول هفته است وبریم دنبال کارای اموزشی ، اخه یه نمره از استاد باید بگیریم واموزش میگه خودتون برید دنبال کارارش واستادش ، فقط هم مشکل من ویه نفر دیگه بود...یعنی خدا بده شانس که من با این افتادم ، یک ادمی هست.....یعنی اگه بهم می گفتن توی گروه 20 نفره هم گروه هم بشید قبول نمی کردم حالا افتادیم باهم. تا قبل از اینکه ازدواج کنه که باباش یه چیزی ، باباش خیلی خوبه ف خیلی توپن ، پولدارن ..خفه کرده بودید خودش رو و به دنبال اون ماها هم خفه می شدیم. وقتی هم پای بدبختیش میفتاد دیگه بدبخت ترین بود ، من موندم اینا رو از کجا در میاورد.....باباش براش بت بود یعنی میگفت بمیر می مرد ، مثلا میخواست ازدواج کنه ،اگه بابام بگه خوبه خوبه یا مثلا یه پسره اومده بود واینا ،من چون آشنای یکی از دوستای دیگم بود فهمیدم ، خود دختره میخواست ، باباش نمی خاست...بابام هر چی بگن؟؟یا مثلا پسره گفته بود یه شهر دیگه . میگفت اگه بابام گفتن برو میرم..درسته ادم باید باباشو قبول داشته باشه ولی نه اینکه.....مامانشم همین جوری بود یک قمپز هایی میومد مثلا یه مشکلی بود میگفت من الان با معاون وزیر صحبت کردم گفته این واون.....یا همین دختره یکی از درساش رو افتاده بود بعد یهو در اومد که مامان من دیالیز میشه ، رفته تو نوبت پیوند وکلی اتفاقات اسف ناک ودردناک...یعنیا موجودیه...حالا که ازدواج کرده که با شوهرش ما رو خفه کرده ،تو خوشیاش شوهرش فرشته است توی ناراحتیاش خانواده شوهرش ابلیس....
ادامه مطلب ...