شعبه موقتی وقایع الاتفاقیه زبلستان

تا وقتی ووردپرس فیلتره اینجا هستیم

شعبه موقتی وقایع الاتفاقیه زبلستان

تا وقتی ووردپرس فیلتره اینجا هستیم

جراحی قلب

دیروز ساعت 12 ظهر به من زنگ زدن که فردا دفاع پروپوزالتون هست ، صبح ساعت 8 دفاع هست ...من:....آخه حالا خبر میدید ،من اصلا اماده نیستم......

زنگ زدم به مسئول قسمت تحقیقات وگفتم اقای محترم چرا حالا؟؟...باورش نمیشد حالا گفتن ،میگفت قرار بوده چندروز قبل خبر بدن وپشت تلفن با اون خانم مسئول دعوا کرده که چرا زودتر زنگ نزدی ؟؟!! از فردا یکی رو میارم کنارت که نمیرسی زنگ بزنی ،اون کارا رو انجام بده وبهم گفت: اشکال نداره تو که از دفاع عنوان power point اماده داری یه کم تغییرش بده بیا...(به همین راحتی) ،عصر هم برو دکتر رو ببین چون میخواد ببینتت.....شماره موبایل دکتر رو بهم داده وکلی اصرار کرده که به کسی ندیاااااا...بالارخه زنگ زدم بیمارستان هماهنگ کردم (تقریبا به 3 ،4 تا بیمارستان زنگ زدم که هماهنگ کنم ،آخه دکتر فوق تخصص پیوند قلب وایناس وجراحه وهمش توی اتاق عمله....یه جا زنگ زدم پذیرش ،شماره داخلی رو بهم داد تشکر کردم با یک لحن لاتی گفت: چاکرم.....

بالاخره با مسئول اتاق عمل بیمارستان "س" هماهنگ کردم ودکتر گفت:6 ونیم اینجا باش...

ادامه مطلب ...

واما تعطیلات

قرار نبود جایی بریم ولی یهو زد به کلمون وزدیم به جاده...یکی از دوستای بابام هم دعوت کرده بود ورفتیم به طرف استان فارس....رفتیم تــــــا دریاچه خشک شده بختگان وبرگشتیم....حیف ..چه دریاچه خشگلی بوده وخشک شده... خدا لعنتشون کنه.....

جاتون خالی رفتیم یه روستایی توی مسیر دوسه تا مریض هم ویزیت کردیم...خداییش اینجاها خوبه قدر دکتر رو میدونن نه مثل مریضای ما که اینقدر پرتوقع هستن ومیگن وظیفته.....


با ادمای خیلی جالبی اشنا شدم با فرهنگ ها ودیدهای جالب...راستش هیچ وقت اینجوری نشده بود که برم خونه یا باغ کسی که اصلا نمی شناسمش ولی این دفعه شد....توی مسیر رفتیم باغ کسی که اونم مارو برد پیش یکی دیگه از فامیلاشون .قرار بود بریم پیش عشایر ولی وقت نشد ،برنامه می ریزیم یه چندروز کامل میریم اون ورااا.....

برای تغییر اب وهوا نیاز بود...

این همه آشنا یه جا ندیده بودم.....

دوشنبه 7 شهریور

 سلام

از چند روز قبل با یکی از اینترن ها هماهنگ کرده بودم که برم ببینمش. ایشون یه جورایی استاد کارای تحقیقاتی هست و تقریبا اولین  نفری هست که به صورت دانشجویی رسما توی این کارا راهنمایی وکمکمون کرد. بهش زنگ زدم بخش اطفال بود گفت تا اخر هفته NICU هستم تا 12  به بعد نمی تونم ،بعدش بیمارستان ما باش(آخه هم دانشگاه نیستیم) ، روز اول نتونستم ورفتم دم در NICU که بهش بگم که امروز نمی تونم فردا میام ، دوبار بهش زنگ زده بودم که گوشی برنداشت به خاطر همین رفتم ، وایساده بود که دیدم بـــــــــــــــله پدرشوهر خواهرمان که مدیر و رئیس NICU هست تشریف آوردن واون دانشجو هم پشت سرش بود با دکتر حال واحوال کردیم . اونم بهم علامت داد که با دکترم نمی تونم وفقط بهش گفتم فردا.... یکی دوساعت بعدش زنگ زد معذرت خواهی که خودتون که می دونید حکومت نظامیه ونمی تونم بیام ..


دوشنبه بعد از تماس رفتم کتابخونه منتظرش که اومد دم در وبهم علامت داد که بیا اون ور آخه می خواستیم وحرف بزنیم ودوستان محرتم در حال خرخونی بودن ومزاحمشون بودیم.....رفتیم قسمت مخزن کتاب ، منم که کلا بلندگو قورت دادم یهو گفتم ببخشید واینا که علامت داد آروم، بچه ها دارن درس میخونن.....من مقاله رو انگلیسی نوشته بودم ومیخواستم برام غلط گیری کنه ، خیلی جدی شده بود قبلنا خیلی خوش اخلاق بود وشوخی میکرد ......


بعد از اینکه کارمون تموم شد ، وسایلمو وبرگه هامو سروسامون دادم واومم برم ، یه صدای خنده وحرف زدن بلند از توی راهرو میومد ، وقتی رفتم بیرون یهو دیدم بــــــــــــــــــله آقای دکتر "م" یکی دیگه از بچه های دانشگاهمون هست ، برای کار اولمون مشاور دانشجوییمون بود وتازه درسش تموم شده با دوتا از دخترای همکلاسیشون وایساده بود حرف زدن....یهو دیدمش وسلام علیک کردیم ، خیلی صمیمی وخوش اخلاقه، گفت: شما دیار غربت چه می کنید؟؟؟؟ ( بیمارستان  دانشگاه خودمون نبود ). گفتم : اینجام ...وخداحافظی کردم.....پله ها که پایین رفتم احساس کردم فلشم رو جا گذاشتم برگشتم ، و چون هنوز با صدای بلند داشتن حرف می زدن وقتی برگشتم گفتم: صداتون خیلی بلنده..اونم با یه لحنی که صداشو آروم کرده بود گفت: صدامون بــــــــــــــــــــلــنـــــــــــــــــــــــده ؟؟؟؟!!!!!...منم هیچی نگفتم ولی اگه حواسم بود با لحن بابا اتی (قهوه تلخ) میگفتم بــــــــــــــــــــــــــله....آخه خودش استاد اینجور حرف زدنه.....


واما ادامه مطالب.....


ادامه مطلب ...

روز پزشک هم مبارک

سلام..روز پزشکان مبارک،ماکه هنوز خیلی مونده تا واقعا بهمون تبریک بگن...

یه مریض اومده بود ازم پرشید درمانگاه کجاست، یه پسر 16 ،17 ساله بود از بوی گلاب نمی شد بغلش تحمل کرد....لباس یقه آخوندی تا یه وجب پایین تر کمربند و بوی گلاب ناب....


سه شنبه 25 مرداد استاد محترمی که دارم باهاش کارای تحقیقاتیمو انجام میدم یهو بهم یه فلش نو داد وگفت برای تو هست...کلی جالب بود برام وذوق کردم...که بالاخره یه نفر تحویلم گرفت ومنو دید....


یه مریض اومده بود بیمارستان بدجور قلقلکی بود حالا میخواستیم معاینه شکم بکنیم پدرمون در اومد. اولش فکر کردیم درد داره که هی خودشو جمع میکنه بعد فهمیدیم نخیر اقا قلقلکی هستن...جالب اینه دکتر اومد با خودکار یه چیزی روی تنش نشون بده اینقدر وول خورد که نصفه نیمه شد....جالب بود...