دوشنبه 7 شهریور
سلام
از چند روز قبل با یکی از اینترن ها هماهنگ کرده بودم که برم ببینمش. ایشون یه جورایی استاد کارای تحقیقاتی هست و تقریبا اولین نفری هست که به صورت دانشجویی رسما توی این کارا راهنمایی وکمکمون کرد. بهش زنگ زدم بخش اطفال بود گفت تا اخر هفته NICU هستم تا 12 به بعد نمی تونم ،بعدش بیمارستان ما باش(آخه هم دانشگاه نیستیم) ، روز اول نتونستم ورفتم دم در NICU که بهش بگم که امروز نمی تونم فردا میام ، دوبار بهش زنگ زده بودم که گوشی برنداشت به خاطر همین رفتم ، وایساده بود که دیدم بـــــــــــــــله پدرشوهر خواهرمان که مدیر و رئیس NICU هست تشریف آوردن واون دانشجو هم پشت سرش بود با دکتر حال واحوال کردیم . اونم بهم علامت داد که با دکترم نمی تونم وفقط بهش گفتم فردا.... یکی دوساعت بعدش زنگ زد معذرت خواهی که خودتون که می دونید حکومت نظامیه ونمی تونم بیام ..
دوشنبه بعد از تماس رفتم کتابخونه منتظرش که اومد دم در وبهم علامت داد که بیا اون ور آخه می خواستیم وحرف بزنیم ودوستان محرتم در حال خرخونی بودن ومزاحمشون بودیم.....رفتیم قسمت مخزن کتاب ، منم که کلا بلندگو قورت دادم یهو گفتم ببخشید واینا که علامت داد آروم، بچه ها دارن درس میخونن.....من مقاله رو انگلیسی نوشته بودم ومیخواستم برام غلط گیری کنه ، خیلی جدی شده بود قبلنا خیلی خوش اخلاق بود وشوخی میکرد ......
بعد از اینکه کارمون تموم شد ، وسایلمو وبرگه هامو سروسامون دادم واومم برم ، یه صدای خنده وحرف زدن بلند از توی راهرو میومد ، وقتی رفتم بیرون یهو دیدم بــــــــــــــــــله آقای دکتر "م" یکی دیگه از بچه های دانشگاهمون هست ، برای کار اولمون مشاور دانشجوییمون بود وتازه درسش تموم شده با دوتا از دخترای همکلاسیشون وایساده بود حرف زدن....یهو دیدمش وسلام علیک کردیم ، خیلی صمیمی وخوش اخلاقه، گفت: شما دیار غربت چه می کنید؟؟؟؟ ( بیمارستان دانشگاه خودمون نبود ). گفتم : اینجام ...وخداحافظی کردم.....پله ها که پایین رفتم احساس کردم فلشم رو جا گذاشتم برگشتم ، و چون هنوز با صدای بلند داشتن حرف می زدن وقتی برگشتم گفتم: صداتون خیلی بلنده..اونم با یه لحنی که صداشو آروم کرده بود گفت: صدامون بــــــــــــــــــــلــنـــــــــــــــــــــــده ؟؟؟؟!!!!!...منم هیچی نگفتم ولی اگه حواسم بود با لحن بابا اتی (قهوه تلخ) میگفتم بــــــــــــــــــــــــــله....آخه خودش استاد اینجور حرف زدنه.....
داشتم می رفتم سوار ماشین بشم که به کی دیگه از بچه ها که کار تحقیقاتی میکنه وتا قبلش توی کتابخونه بود ولی وقتی میومدم نبود زنگیدم که برام case report خودشو بفرسته ،گفت کجایی؟؟گفتم پایین.. گفت اگه دور نشدی بیا بالا من الان توی سایتم میرم توی مخزن کتابخونه بیا اونجا..برگشتم وباز دکتر "م" گفت: چرا هی میری و میای؟؟؟؟.....
رفتم ودیدم دکتر داره ژورنال ها رو میخونه ،گفت برات می ریزم رو فلش ولی مال من خاص بود به درد کار تو نمیخوره بیا اخر اینا به دردت میخوره....داشتم نگاه میکردم رفتم قسمت آخر ژورنال که فارسی بود رو دیدم که گفت :آخر ژورنال های فارسی abstract رو انگلیسی میذارن..منم همونجوری که سرم پایین بود وداشتم میخوندم گفتم: اینقد دیگه حالیمه ....اونم با خنده گفت: خانوم دکتر مستقیم برجک رو هدف می گیرید و می زنید...گفتم:چی؟؟؟ گفت میگم مستقیم می زنید تو برجک ادم..بذارید دو دقیقه بگذره...گفتم اعصاب ندارم...ویه کم سر همین شوخی کرد وبعدشم رفتیم که برام بریزه روی فلش....
منم توی همین فرصت دبیر انجمن علمی دانشگاه خودمون رو دیدم که به با دکتر "م" داشتن با یکی حرف میزدن ، به دکتر "م" علامت دادم کارتون خیلی طول میکشه ؟؟اخه کار دکتر "س" دارم... گفت:نه....کلی در این مدت که حرف میزدن با ایما واشاره حرف زدیم که میگفت: الان تموم میشه...نه هنوز ادامه داره....
بالاخره کارش تموم شد ومن سوالمو پرسیدم ولی در همین حین یکی از دخترای دانشگاهمون که بدجور دل این آقای محترم رو برده تشریف آوردن داخل وبا یکی از اساتید کار داشت ..اقای دکتر "س" کامل نگاهش رفت طرف اون، با من حرف میزد ولی اصلا نیم فهمید داره چی میگه....باورم نمیشد اخه خیلی ادم جدی ویه جورایی بداخلاقیه یعنی ضدحاله.....حالا وسط حرف من حتما باید میرفتن به اون استاد سلام میکردند مدیونید اگه فکر کنید به خاطر دختره که پیش استاد بود رفت این کارو بکنه......تابلو بودااا.....به ما چه؟؟!!!!..خوشبخت باشن..والاااا...