سلام علیکم دوست جونای خودم
این چندروز اتفاقات خوب خیلی افتاد ولی ریزه پیزه هست حال ندارم بنویسم...فقط اینو می نویسم. چهارشنبه به خاطر تعدادمون توی دانشگاه کلاس داشتیم ، 8 تا 10 با استادی که من چندتا از مقاله هام با اونه ، کلاس که تموم شد رفتم پیشش یه چیزی بپرسم ، گفت چه خبر از پروژه ها؟؟!!!...
داشتیم همین جوری حرف میزدیم که گفت میای بیمارستان؟ گفتم :اره. گفت بیا باهم بریم. منم ماشین نداشتم ولی کار داشتم گفتم : نه برید ،من میام. گفت: ماشین هستاا بیا بریم دیگه..
بعدش که رفتم بیمارستان. ساعت 11 گفته بیا. رفتم ،تا 11 وربع که مریض ویزیت کرد و بعدشم به پرستار گفت 11 ونیم میام...بعدش رفتیم وسط راه وایساده با مدیر گروه درس حرف زدن ومن مثل علافا اونجا وایسادم. بعدش دیدم نمی صرفه بریم تو اتاقش رفتیم تو بخش ، هیچ اتاقی خالی نبود . رفتیم تو ابدارخونه!!! نشستیم ، واسمون چایی اوردن خیلی داغ بود ، اون شروع کرد خوردن ، تابلو ازتوش بخار درمیومد..داشتم میرفتم گفت چاییتو بخور برو..گفتم نمیخوام ، گفت : نمیشه باید بخوری ، نمیذارم بری....وقتی خوردم گفت : سوختی؟؟؟ داغ بود؟؟؟!!! گفت یه قلپ دیگه هم بخور گفتم نمیخوام...وقتی خوردم گفت: قشنگ دهنت سوخت؟؟!!! حالا برو....کلی خندیدیم...
هدفت از رفتن به بیمارستان چی بود که گفت چایت رو بخور و برو ؟!
اهداف زیادی داشتم...
باید جلو چشش میرفتی از شیر تو چاییت آب سرد می ریختی حالش گرفته می شد :ی
خودشم همین نظرو داد گفت پاشو برو اب سرد بریز روش...
پر واضحه :D
سلام
این بیمارستان رفتن چقدر براتون پربار بوده ها!
راستی از همین حالا چندتا مقاله دارین؟
بابا ایول!
بسیار.....
یه چندتایی....
یعنیا قشنگ گیر یه ادم سادیسمی افتاده بودی:دی
من میگم دکتر نرین واسه همینه بخدا!
عجب حالا سوختی یا سوخت ؟ :دی
سوختینمدیمان....
ای بابا چرا نمیای نظر بدی
البته اومدیا اما چرا ؟
ما نبینیمتون که دپ رس میشیم مالاخوییا می گیریم :دی
به این چایی میگن
لب سوز و لب دوز و تب ریز
نوش جان