شعبه موقتی وقایع الاتفاقیه زبلستان

تا وقتی ووردپرس فیلتره اینجا هستیم

شعبه موقتی وقایع الاتفاقیه زبلستان

تا وقتی ووردپرس فیلتره اینجا هستیم

واما جراحی....

 رفتیم بخش جراحی، 4 تا گروه به صورت چرخشی  هستیم ، فک کنید روز اول که رفتیم یه مریض کمر به پایین برامون اومد...کلی استادا تحویلم میگیرم اخه من کلا اگه جوابی به نظرم بیاد و تقریبا مطمئن باشم میگم و کلا خجالتی نیست واستادا فک میکنن خیلی حالیمه (زهی خیال باطل)
سرکلاس بودیم ، یه استاد هست خیلی خله، کلا معروفه به اینکه زیادی چرت و پرت میگه واصلا اعتمادی به حرفاش نیست...سرکلاس فقط خندیدیم، یه داستانی رو تعریف میکنه که برای خودش جالب وخنده داره وهنوز تعریف نکرده خودش داره می خنده و اخرشم ما نمی فهمیم چی شد...
1-در مورد آپاندیسیت حاد داشت توضیح میداد، گفت بچه ها خوب شدن یه زخم درکل به کی بستگی داره وکی در خوب شدن زخم نقش داره؟؟ بچه ها گفتن: خدا...ما وسیله ایم. اونم نمی فهمید همه دارن اسکلش میکنن میگفت اره راست میگید...
2- گفت مریض که میگه اینقدر درد دارم ، اون کیفیتی میگه ولی شما باید به کمیت تبدیلش کنید و درجه بندی کنید وکمی اعلام کنید ، مثلا من بهتون میگم بچه ها من خیلی دوستتون دارم. یهو یکی از پسرا گفت: استاد من عاشقتونم. ادامه داد که ولی نمیگم  چقدر ، شاید یه ذره، شاید تا آسمون...
3- یهو برگشت گفت: هر ادمی چندتا سوراخ داره؟؟؟ دیگه کلاس رفت رو هوا... هرکی یه چیز جواب میداد..
4- یه جمله داغون دیگه هم گفت این بود: یه چیزی می کنن یه جای کسی و می چرخونن....

راستی چهارشنبه رفتم همایش ، مقاله ام به عنوان پوستر پذیرفته شد ، بد نبود خوب بود. سه شنبه صبح ساعت 7 ونیم بیمارستان بودم ، 12 رفتیم یه بیمارستان دیگه که 1 تا 3 کلاس داریم که بعد نیم ساعت نشستن گفتن استاد نمیاد. اومد خونه و وسایلمو جمع کردم چون شب بلیط داشتم ، یهو اموزش زنگ زد بهم که برای یکی از نمراتت یه مشکلی پیش اومده و برای بیمارستانت دردسر ساز میشه بیا درستش کن، منم گفتم الان وفردا نمی تونم. ولی از استرس مردم و زنده شدم ، اینقدر حرص خوردم و صدای قلبمو قشنگ تو گوشم حس میکردم. بالاخره بی خیال شدم ، ساعت 6 رفتم کلاس زبان وبعدشم راه اهن وحرکت به سمت  محل همایش. اتفاقا وقتی میرفتم توی راه اهن یکی از استادای محترمم هم همسفرمون بود. یک ساعت توی قطار بیخود معطل وبودیم وقطار خراب بود و موتورخونه هم مشکل داشت ، یخ زدیم. ساعت 5 رسیدم، تا از قطار پیاده شدیمو رفتم نماز و راه بیفتم که برم 6 بود. تا ساعت 2 توی همایش بودم وبعد حرکت کردم به طرف بقیه مقصدها. رفتم یه کم چرخیدم و اتفاقا مانتو هم خریدمو برای مامانمم مانتو خریدم شانسی اندازه اندازه بود. بالاخره تا شب که حرکتم بود برای برگشت یه بند رو پا بودم و داشتم راه می رفتم. بالاخره صبحم ساعت 4 ونیم رسیدیم و بعدشم رفتم دانشگاه و یعنی تا شب گیج بودم از خستگی و خواب...
وقتی برمیگشتیم چند دقیقه بعد حرکت دونفر اومدن تو کوپه ما ، اینا همین که قطار اومده بود حرکت کنه رسیده بودن به پله، قطارم وایساده بوده و دیگه با سرعت دویدن و رسیدن...دختره وسط راه با کله خورده بود زمین، چقدر خندیدیم اخه خودش  با هیجان توضیح میداد  ومیخندید. میگفت اینقدر خسته بودم گفتم میشه من پانشم همینجا بخوابم. بعدشم شوخی میکردن که میگفتیم اقا اینا خاطره میشه بذار ما یه عکس بگیریم....خیلی حرف زدیم و خندیدیم ، خیلی ادمای شاد وباروحیه ای بودن. یه چیزای دیگه هم شد که تصویریه ونمیشه تعریف کرد...

نظرات 4 + ارسال نظر
ربولی حسن کور سه‌شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 15:48 http://www.rezasr2.blogsky.com

سلام
از همه چیز گفتی غیر از همایش
چه خبر بود حالا؟

چشم دکتر..پست بعدی میگم...

هاD دوشنبه 15 اسفند 1390 ساعت 01:55 http://gereh-koor-2.blogsky.com

۳ . ۴ رو من جواب بدم ؟ تشریحی و با رسم شکل :))

نه سوال اختیاری.. برای کساییه که نمره کم میارن ،شما نمره رو کامل گرفتی..

هاD جمعه 4 فروردین 1391 ساعت 05:01 http://gereh-koor-2.blogsky.com

پس یه مقاله در این زمینه باهم کار کنیم . هوم ؟ :))

به جوونیم رحم کن....گناه دارم.....
من کلا ترک تحصیل میکنم.....

هاD دوشنبه 15 خرداد 1391 ساعت 01:31 http://gereh-koor-2.blogsky.com

شکسته نفسی می‌کنی ؟ :D

اون که بله منتظرم که شماها ازم تعریف کنید......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد