بچه ها دارم کم کم برمیگردم ووردپرس...فعلا هردوجا می نیوسم...
سلاااام...
چقد وقت نبودم...دلم تنگیده بود ، ولی اینقدر سرم شلوغ بوووود.....امتحان ، بخش ، استادای اعصاب خوردکن....میریم سر اتفاقات این مدت
1. رفتم آزمایشگاه، آزمایش یکی از اشنایان رو بگیرم، سن 51 سال، زن بود....دکتر برگشته بهم میگه آزمایش خودته؟؟؟ گفتم :من؟؟؟!!...دست گذاشتم روی سنش میگم ببخشید نوشته 51 سال ، بهم میاد ؟؟؟ گفته:سن رو ندیدم ولی کلا به این نمیشه گفت شاید واقعا باشه ، مگه نمیشه؟؟!!..گفتم:چرا ولی باید خیلی بهم خوش گذشته باشه وزندگی بر وفق مراد باشه که بهم بیاد 51 سالم باشه...برگشته میگه: نه خانم، مگه نیستن، این خواننده ها زمان شاه بودن توی تلویزیون می خوندند ، بعدش رفتن خارج، حالا ادم می بینه توی شبکه های خارجی وماهواره میبینه تکون نخوردن ، ماشاالله جوون ترم شدن، هزار تا دارو و قرص و جراحی روی صورتشون که اینجوری موندن....( بعد از گفتن همه اینا به بنده حقیر...) ...البته دور از جون شما..منظورم به شما نیستا....( میخواستم بگم یادت رفت سیفون رو بکشی...) بقول یکی از اینترن ها فقط آفتابه رو نبردی بالا...
2. داش علی رفته بود یه دارو گرفته بود، دارو خارجی بود و خیلی گرون، ما ایرانیش رو میخواستیم، به داش علی گفته بوده ایرانیش نیست واینا....بالاخره من یه جایی پیدا کردم که ایرانیش رو داره وقرار بود برم به داروخونه پس بدم.... کلی خودم رو برای عملیات انتحاری و رمزی اماده کرده بودم که بنده خدا نانچیکو کشید دفاع کنم ...گفت نیس بگم هست..گفت پس نمیگیرم بزنم دکوراسیونو بیارم پایین و خون به پا کنم....بالاخره ما با احترام محکم رفتیم تو داروخونه...آقا چشمتون روز بد نبینه هرچی ما فضا رو متشنج میکردیم این آقای دکتر میگفت: بله خانم شما درس میگید حق با شماست...هرچی میگفتید نمی خوای پس بگیری؟؟ میگفت چرا مسئله ای نیسف خانم فلانی داروی خانم رو پس بگیر و پولشونو حساب کن بهشون بده وکارشون راه بنداز....هرچی به در و دیوار نگاه میکردیم که دقیقا از کجای قفسه شروع کنم به داغون کردن بنده خدا میگفت اینجا متعلق به خودتونه.....بعد میگن را جوونا افسرده میشن..اصلا اجازه میدید جوون مردم خودشو و احساسات وهیجاناتشو تخلیه کنه.....نمیذارید دیگه...
3. رفته بودیم خونه مامان بزرگم ، پسرداییم 4 سالشه ، داشتند فعالیتهای ژیمناستیک که در باشگاهشون یادشون دادن رو نشون ما میدادن، یه کاری کرد که روی گردنش فشار میومد منم سریع گرفتمشو گفتم نکن... ناراحت شده بود که من تمرینشو خراب کردم وکلی دعوام کرد ..بعدشم به همه میگفت باهاش قهر کنید ، منم باهات قهرم دیگه دوستت ندارم..منم گفتم: اصلا ناراحت نشدم ، میرم با یه پسر خوشگل دیگه دوست میشم...مامان من: زبــــــــــــــــــل.... من: همین سن وسالی نه بزرگتر...پسردایی من: دختر بد ...!!!!
10- یه مریض داریم الکلی حرفه ای... داشتم برای دکتر مربوطه توضیح میدادم که چه جوری مصرف میکنه وچند درصد الکل داره...اولش گفته بود از داروخونه میگیره ولی من که پرسیدم گفت دستی از کشمش میگیره...من داشتم توضیح میدادم و گفتم نوع مرغوبم مصرف مکینه از کشمش...یهو یکی از پسرای سال بالایی گفت: ماشاالله خانم دکتر واردن به این مسائل.....
واما یه خبر بد که گذاشتم اخر بگم..یکی از پسرای سال پایینی ما فوت کرد. یعنی یهو بهمون خبردادن....اولش گفتن مشکوک بوده واحتمال قتل هست ولی سریع خاکش کردن ونخواستن پیگیری کنن که همین باعث شد همه بیشتر شک کنن....حالا به ما گفتن تصادف کرده وما خودمون نمی دونیم چه خبره، یکی از همراهیای مریضا تو راهرو مارو دیده واروم گفت: بچه ها قاتل دوستتون پیدا شد؟؟؟!!...ما: حالا واقعا نمیدونیم چی شده...
رفته بودم یه جا همایش ، از دم نگهبانی ره رو پرسیدم یهو کیف همایشو دستم دیده میگه توهم تو سالن بودی؟؟ میگم آره. گفته همایش چیه؟؟ تو اونجا چیکار داشتی ؟؟ گفتم خوب دانشجوهستم کار داشتم..کلی پرسیده سال چند واینا بعدش یهو گفت برو ....(با لحن الکی نگوو....مارو سرکار نذار...) من گفتم تو راهنمایی اینا هستی..منم یهو گفتم : بیخیــــــــال......نمیدونم چرا این حسو کرده بود....
1. رفته بودیم درمونگاه، نسشته بودیم بیرون تا دکتر بیاد، یه اقای پیرمردی اومد پیش دوستم نشست وشروع کرد تاریخچه مریضیشو گفتن وگفت حالا چیکارکنم؟ بچه ها هم داشتن راهنماییش میکردن که همراهیش که یه خانم جوون تر بود که ما نفهمیدیم دخترشه یا زنش اومد با ناراحتی والبته صدای آروم بهش گفت: چی داری بهشون میگی؟؟! برای اینا میگی؟؟ اینا هیچی حالیشون نیس...دوسه بار گفت ومن کاملا زل زده بودم بهش ببینم از رو میره یانه چون میفهمیدم داره میگه...وقتی دیده دارم نگاش میکنم دستشو گذاشته جلو دهنشو گفت اینا هیچی حالیشون نیس....حالا اگه اومده بود پیش یه دکتر خوب حرفشو قبول داشتم، اتفاقی اومده بود پیش یکی از استادامون که کلا تعطیله...گفتم همون لیاقت تو همونه..
2. سر کلاس بودیم ، دکتر یه سوالی پرشید هیشکی جواب ندا...دکتر میگفت فک کنید ، این رانی وکیکی که صبح تو بوفه خوردید کجا رفت؟؟ فک کنید...یکی از دخترا گفت:دکتر رانی چیه ،ما پول نداریم ، ساندیس میخریم. یکی از پسرای سال بالایی گفت:خوش به حالتون ما که زیر شیر آب ،آب میخوریم..کلا موضوع پرت شد..
3. یه پیرزن اومده بود ، اینقدر قربون صدقه این دکتر رفت(دکتر مرد بود) ...بعدشم گفته منو خوب کن ،تنهام هیشکی رو ندارم، دکرت گفت شوهر کن..گفت: از کجا گیر بیارم؟؟...بچه اه میگفتن می زنیم تو فیس بوک... میگفت خرج داره ، یکی از پسرا گفت نه تازه یارانه هم میدن خوبه.....کلی سربه سرش گذاشتن وگفته من یه چیزیم بشه عروسام خوشحال میشن ، دختر ندارم واینا....بالاخره دوباره گیر داده که شوهر میخواد واینقدر حرف میزد ..دکتر برگشت به همون پسره که پیشنهاد یارانه رو داد گفت: این خوبه؟؟ دکتر بیا کیس خوبیه...پسره گفت: دکتر اشکال نداره 40 تومن هم 40 تومنه...دکتر میگفت:من طرف پولدار باشه اصلا سن وسال برام مهم نیس...بعدش که از اتاق مریض اومدیم بیرون پسره به دکتر میگه حالا باغی زمینی،ملکی چیزی داره..؟؟!!!..
4. یه مریض اومده ،هی براش مشاوره جراحی میذاشتن هیشکی نمیرفت سرش، بالاخره بعد چندروز رفتن دیدن مشکل معده داشته وزخم وخونریزی داشته، دکتر جراحم انداخت گردن استاد ماکه تو اندوسکوپی کردی و درحین این کار باعث آسیب معده شدی...دکترماهم زیر بار نمیرفت ومیگفت من با شک به این مشکل اندوسکوپی کردم ووقتی کردم بوده..بالاخره دعوا بالا گرفته بود ، دکتر ما زنگ زد به اون قسمتی که نظارت میکردن با عصبانیت میگفت: برگشته به من میگه مریض پاره تحویل من دادی...مریض قبلش پاره بوده...ماها پشت سرش هر ر میخندیدم....
5. یکی از اینترن هامون هست ،پسر جالبیه، توی بخش قلب هم باهم بودیم، خیلی ادم ارومیه واصلا شیطون نیست وسروصدا داشته باشه ، در حین آرومی یه تیکه های خیلی اروم با همون لحن اروم میگه که خیلی باحاله... پرونده یکی از مریضا رو باز کردم ، یکی از پسرای همکلاسیشون که با یکی از دختراشون ازدواج کرده شرح حال مریضو نوشته بود ، خطش بده ولی حالا گفتن نداره، پسرا خیلی میخوان بگن خطش بده واینا...همین که پرونده رو باز کردم گفت :آقای خوش خط هم که نوشته!!!...گفتم اشکال نداره ، شما با این خط مشکل دارینا..گفت:اخه نیگاه کن چه جوری می نویسه. یکی از بچه ها گفت یه کم شکسته است..زد زیر خنده ، شکسته کوفی هست..یکی از اینترنای دیگه میگه این خطی هست که آدم وحوا باهم نامه نگاری میکردن.....
دکتر داشت روش های پیشگیری یکی از انواع دیابتو میگفت، یهو این پسره برگشت گفت: بهداشت دهان ودندان خود را رعایت کنید...کلاس ترکید..دکرت میگفت چندماه دوره کومونشه؟ میگفت: 1 الی چندماه... تااخر هرچی دکتر میپرسید یه جواب اینجوری میداد....
بعد کلاس جزوه منو گرفته بود بهش میگفتم بدید میخوام برم. هی معطل کرده اخرشم گفته من اینترنم میگم شما کی برید..گفتم:پست ومقام گرفتتونا..... بعدش تو راهرو داشت راه میرفت از هیچ طرفش نمی تونستم رد بشم...گفتم دکتر یه طرف راه برید بتونم رد شم..گفت:من اینترنم هرجای راهرو بخوام راه میرم...
دکتر گفت heavy smoker کیه؟؟ ..گفتن روز ی20 نخ واینا..پسره برگشت گفت :خانم دکتر تازه ادم با 20 نخ گرم میشه....
این سری چقدر عروسی رفتم، موتور دوستام روشن شده پشت سرهم عروس میشن!!!
1. توی عید رفته بودیم عروسی یکی از دوستای دوران دبیرستانم که الانم هم رشته ایم ، این یکی دوهفته پیش با بچه ها هماهنگ کردیم که بریم خونش. یک دیوانه بازی اونجا درآوردیم، خیلی خوش گذشت به یاد دوران خوش دبیرستان. یکی از بچه ها که قرار بود بیاد ، زنگ شده بود به مهدیه که باما زودتر رسیده بود خونه دوستم،میخواست بپرسه که میاد یانه. مهدیه هم سرکارش گذاشت من که گفتم نمی تونم و اینا، خودت برو...یهو وقتی رسیدشت در مهدیه رفت درو باز کرد ..یعنی تا اخر به هر بهونه ای این دوستمو سرکار میذاشتیم واسکلش میکردیم....
2. همه گرممون بود ، گفتیم پنکه نداری؟ گفت نه. بچه ها گفتن زنگ بزن خونه مادروشهرش بگو جهیزیه اش پنکه نداره این عروس..یکی دیگه داشت میگفت همه رنده یادشون میره ، من مامانم از اول یه رنده، 2 رنده، 3رنده، رنده عقب، رنده اتوماتیک...همه رو خریده...
به دستور دوست بزرگوار دکتر ریبولی یه کم از همایش میگم...چیزهایی که برای خودم جالب بود:
یه کم بی برنامه بود ولی درکل خوب بود..توی دانشگاه سطح بالا بود و وقتی بعد ناهار رفتم یه کم توی محوطه بچرخم و رفتم نماز بخونم کلی به بچه هایی که همون موقع کلاسشون تموم شده بود واومده بودن بیرون حسودیم شد وگفتم کاش یه سال قبل کنکورم اومده بودم اینجا شاید انگیزه برای درس خوندن پیدا میکردم وبهتر قبول میشدم...بگذریم
از سخنرانان با استادی که دبیر همایش بود وخودشم اولین سخنرانی رو داشت شدید حال کردم اخه من عاشق جراحی هستم وحتی الانم که یه سری کارام تو حیطه سرطان هست به جراحی ربطش میدم ودلیل اصلی کار سرطان بخاطر اینه که استاد فوق تخصص خون( انکولوژیست) بیمارستان باوجودی که تازه کار بودم خیلی تحویلم گرفت و بهم بال وپر داد واون بهم اعتماد به نفس داد ، فرصت اشتباه کردن بهم داد و خیلی از چیزایی که الان بلدم از اون یاد گرفتم حتی یه ریزه کاریای سرچ کردن....خیلی مدیونشم، همیشه هم به من میگه به بقیه بچه هایی که تازه میخوان کار کنن کمک کنم ویادشون بدم وبقول خودش بندازمشون تو جاده آسفالت، بهم میگه پتانسیلشو در تو دیدم و self- confidence داری..گفتم :یعنی پررو هستم..گفت تقریباف فارسیش همین میشه...
یه سخنران دیگه بود که یه جراح بود توی کالیفرنیا. ایرانی بود و نهایتا 42-43 سالش بود. تشکر کرد از اینکه دعوتش کردن به همایش وتونشته بعد از 35 سال بیاد ایران، 35 سال پیش وقتی خیلی بچه بوده با خانواده رفتن...اینا رو فارسی گفت ولی معذرت خواهی کرد واجازه گرفت که انگلیسی ارائه بده چون گفت براش سخته...وای انگیلیسیشو هیچی نمیشد فهمید از بس با لهجه و تند حرف میزد...کلی بهش حسودیم شد..(تا حالا دوتا حسودی...!!!) به دوستم گفتم بریم بپرسیم آقای دکتر احیانا همسفر نمیخواد باهاش بریم...
دوتا دیگه از سخنرانان ایرانی هم خانم دکتر بودن که یکیشون استاد جان- هاپکینز بود ویکی فلوریدا........دلم خواست...
توی بیمارستان یه خانومه گفت: ببخشید اینجا عکاسی کجاست؟؟؟ (منظور همون رادیولوژی است...)
دیروز امتحان پره انترنی بود،شب قبلش به دوستام اس دادم که امتحانشونو خوب بدن واینا..به یکی از بچه های کمیته(یکی از پسرا) که اونم امتحان داشت اس دادم که " داوطلب گرامی کمتر از 12 ساعت دیگر تا مبارزه باقیست...شایعه شده قراره با موفقیتتون همه رو انگشت به دهن بذارید.." ..جواب داد: شانس آوردی که اینجا نیستی.. گفتم :چراااا؟؟؟؟؟ ...گفت: اگه کنارم بودی حسابتو می رسیدم......من:
واما اندر حکایت کارهای کمی تا قسمتی حاشیه ای وخدایی نکرده تحقیقاتی ما...
1- دریکی از همین جلسات گروهی یکی از پسرا یه چیز باحال تعریف کرد که بدین شرح است: سرکلاس استاد برگشت گفت بچه ها اگه خواستید برای جلسه بعد مطلب دربیارید وسرچ کنید برید گوگل( با توجه به علامت ساکن روی گ دومی ) ، بعد از خنده های زیر زیرکی بچه ها یکی از بچه ها گفته نمیشه بریم سایت یَــهو (یاهو یا yahoo) سرچ کنیم؟؟؟
استادبا عصبانیت از کلاس بیرونش کرده .
بعدکلاس پسره رفته معذرت خواهی وبا اه وناله گفته: استاد جدا من تاقبلش فک میکردم یهو هست نه یاهو ، وقتی گفتم بچه ها بهم گفتن اشتباه کردی....استادم باور کرده و اقا اینا یک جوری استاده رو اُس کرده بودن که بیا وببین....
2- این اتفاق صوتی ، تصویریه.... یکی از پسرا داشت یه مقاله ای روی از تو کامپیوتر میخوند و سرچ میکرد وکاملا توی خودش بود و صدایی شبیه صدای بابا اتی (قهوه تلخ) همون صدایی که وقتی خواب بود یا تو خودش بود در میاورد ممممم از ایشان ساطع شد..من خندم گرفت یهو گفتم چرا صدا بابا اتی رو درمیارید ؟؟ وقتی به خودش اومد کلی خندیدیم...
3- پروپوزال رو نوشتیم وقرار بود یه اصلاح نهایی کنیم، سراینکه کی اسمش اول باشه من ویکی از پسرا کل کل می کردیم و اون اسمشو اول نوشته بود وتا یه چیزی میشد ومیخواستم زیر کار دربرم، میگفتم هرکی اسمش اوله...راستم میگفت طرح مال اون بود...من نسبتا پروپوزال رو اماده کردم و اسم خودمو نوشته بودم اول و تو پرانتز نوشته بودم یو هـا هــا هـــا....ساعت 7،8 شب بود و همه خسته، اقای دکتر که با خستگی وبی حوصلگی تمام فلش منو زد وفایل رو باز کرد یهو اینو دید ،ترکید از خنده اونم خنده بلند وباخنده گفت: دیوانه....(من برای خودم نوشته بودم میخواستم پاک کنم ولی یادم رفت)..
4-قرار بود برای نویسنده یه مقاله خارجی یه نامه و درخواست بنویسیم ودرباره مقاله وکاری که کردن بپرسیم وکمک بگیریم ، همه نامه های مربوط به کارو من نوشتم البته فارسی...اینم گفتن تو بنویس. منم که کلا کن یو اسپیک اینگیلیشم خیلی فول و اوکی هست گفتم نمی تونم.گفتن : بنویس دیگه...اصلا فارسی بنویس...گفتم اره پایینشم می نویسم متن پیام رو بزنید تو google translate ترجمه کنید و جواب بدید....
این اتفاق اینقدر عجیب وغریبه که نتونستم ننویسم...
دیروز رفته بودم کلاس زبان ، ماشین رو فیکس وبا فاصله میلی متری از جدول پارک کرده بودم وچون خیابون شلوغی هست همیشه آینه ماشین را برای جلوگیری از هر گونه ضربه ، هرگونه....جمع میکنم. دیروز هم طبق معمول اینکارو کردم ...
وقتی برگشتم دیدم ماشین سرجاش نیست ، یه لحظه دلم ریخت پایین که ماشین رو دزدیدن ...من که ماشینو قفل کرده بودم.......
یه ماشین مدل ورنگ ماشین من وسط خیابون بود ، اصلا توجهی بهش نکردم چون وسط بود وگفتم حتما اومدن دنبال یکی از بچه ها واینجوری وایساده که یهو پلاکشو که نگاه کردم دیدم همونه.....این ماشین منه وسط خیابون......باورم نمیشد...هرکی رد میشد میگفت کی اینجوری پارک کرده وسط خیابون؟؟؟...
گفتم : حتما یکی باهاش تصادف کرده وپرتش کرده جلو....همه طرف ماشینو نگاه کردم حتی یک خط هم نیفتاده بود
شاید ترمز دستی رو نکشیده بودم وهلش دادن....ولی ترمز دستی کشیده شده بود ، فرمون ماشین قفل بود وزاویه لاستیک هیچ تغییر نکرده بود....
هنوز نفهمیدم چی شده وکی ماشینو جابه جا کرده.....
جالبش اینه که جایی که گذاشته بودن 90 درصد احتما اینکه کسی بهش بزنه هست یعنی مسیر رفت وامد اتوبوس که از خیابون بغل می پیچه ومعموا سرعت بالایی داره وبدون اینکه توجه کنی می پیچه تو خیابون وبارها شده در یه ماشینی که پارک بود با اتوبوس برخورد کنه ولی هیچ اتفاقی براش نیفتاده بود.....هیچ ماشینی بهش نزده بود وهمه خیلی راحت از کنارش رد میشدن....
جدا چی شده؟؟؟!!...داش علی گفت شاید بلندش کردن ولی اخه کامل جابه جا شده بود فوقش یه طرفش باید جابه جا شه که معمولا عقب ماشین راحت تره وای من جلوی ماشین 90 درجه چرخیده بود....
سلام علیکم دوست جونای خودم
این چندروز اتفاقات خوب خیلی افتاد ولی ریزه پیزه هست حال ندارم بنویسم...فقط اینو می نویسم. چهارشنبه به خاطر تعدادمون توی دانشگاه کلاس داشتیم ، 8 تا 10 با استادی که من چندتا از مقاله هام با اونه ، کلاس که تموم شد رفتم پیشش یه چیزی بپرسم ، گفت چه خبر از پروژه ها؟؟!!!...
داشتیم همین جوری حرف میزدیم که گفت میای بیمارستان؟ گفتم :اره. گفت بیا باهم بریم. منم ماشین نداشتم ولی کار داشتم گفتم : نه برید ،من میام. گفت: ماشین هستاا بیا بریم دیگه..
بعدش که رفتم بیمارستان. ساعت 11 گفته بیا. رفتم ،تا 11 وربع که مریض ویزیت کرد و بعدشم به پرستار گفت 11 ونیم میام...بعدش رفتیم وسط راه وایساده با مدیر گروه درس حرف زدن ومن مثل علافا اونجا وایسادم. بعدش دیدم نمی صرفه بریم تو اتاقش رفتیم تو بخش ، هیچ اتاقی خالی نبود . رفتیم تو ابدارخونه!!! نشستیم ، واسمون چایی اوردن خیلی داغ بود ، اون شروع کرد خوردن ، تابلو ازتوش بخار درمیومد..داشتم میرفتم گفت چاییتو بخور برو..گفتم نمیخوام ، گفت : نمیشه باید بخوری ، نمیذارم بری....وقتی خوردم گفت : سوختی؟؟؟ داغ بود؟؟؟!!! گفت یه قلپ دیگه هم بخور گفتم نمیخوام...وقتی خوردم گفت: قشنگ دهنت سوخت؟؟!!! حالا برو....کلی خندیدیم...
امروز از هفته پیش تصمیم داشتم کلا دانشگاه وهمه چی رو بپیچونم وبشینم درس بخونم وفقط یه برنامه ملاقات با استاد محترم رو داشتم که چشمتان روز بد نبیند همه چی ریخت به هم. با دوستم جمعه هماهنگ کرده بودیم که اول هفته است وبریم دنبال کارای اموزشی ، اخه یه نمره از استاد باید بگیریم واموزش میگه خودتون برید دنبال کارارش واستادش ، فقط هم مشکل من ویه نفر دیگه بود...یعنی خدا بده شانس که من با این افتادم ، یک ادمی هست.....یعنی اگه بهم می گفتن توی گروه 20 نفره هم گروه هم بشید قبول نمی کردم حالا افتادیم باهم. تا قبل از اینکه ازدواج کنه که باباش یه چیزی ، باباش خیلی خوبه ف خیلی توپن ، پولدارن ..خفه کرده بودید خودش رو و به دنبال اون ماها هم خفه می شدیم. وقتی هم پای بدبختیش میفتاد دیگه بدبخت ترین بود ، من موندم اینا رو از کجا در میاورد.....باباش براش بت بود یعنی میگفت بمیر می مرد ، مثلا میخواست ازدواج کنه ،اگه بابام بگه خوبه خوبه یا مثلا یه پسره اومده بود واینا ،من چون آشنای یکی از دوستای دیگم بود فهمیدم ، خود دختره میخواست ، باباش نمی خاست...بابام هر چی بگن؟؟یا مثلا پسره گفته بود یه شهر دیگه . میگفت اگه بابام گفتن برو میرم..درسته ادم باید باباشو قبول داشته باشه ولی نه اینکه.....مامانشم همین جوری بود یک قمپز هایی میومد مثلا یه مشکلی بود میگفت من الان با معاون وزیر صحبت کردم گفته این واون.....یا همین دختره یکی از درساش رو افتاده بود بعد یهو در اومد که مامان من دیالیز میشه ، رفته تو نوبت پیوند وکلی اتفاقات اسف ناک ودردناک...یعنیا موجودیه...حالا که ازدواج کرده که با شوهرش ما رو خفه کرده ،تو خوشیاش شوهرش فرشته است توی ناراحتیاش خانواده شوهرش ابلیس....
ادامه مطلب ...
دیروز ساعت 12 ظهر به من زنگ زدن که فردا دفاع پروپوزالتون هست ، صبح ساعت 8 دفاع هست ...من:....آخه حالا خبر میدید ،من اصلا اماده نیستم......
زنگ زدم به مسئول قسمت تحقیقات وگفتم اقای محترم چرا حالا؟؟...باورش نمیشد حالا گفتن ،میگفت قرار بوده چندروز قبل خبر بدن وپشت تلفن با اون خانم مسئول دعوا کرده که چرا زودتر زنگ نزدی ؟؟!! از فردا یکی رو میارم کنارت که نمیرسی زنگ بزنی ،اون کارا رو انجام بده وبهم گفت: اشکال نداره تو که از دفاع عنوان power point اماده داری یه کم تغییرش بده بیا...(به همین راحتی) ،عصر هم برو دکتر رو ببین چون میخواد ببینتت.....شماره موبایل دکتر رو بهم داده وکلی اصرار کرده که به کسی ندیاااااا...بالارخه زنگ زدم بیمارستان هماهنگ کردم (تقریبا به 3 ،4 تا بیمارستان زنگ زدم که هماهنگ کنم ،آخه دکتر فوق تخصص پیوند قلب وایناس وجراحه وهمش توی اتاق عمله....یه جا زنگ زدم پذیرش ،شماره داخلی رو بهم داد تشکر کردم با یک لحن لاتی گفت: چاکرم.....
بالاخره با مسئول اتاق عمل بیمارستان "س" هماهنگ کردم ودکتر گفت:6 ونیم اینجا باش...
ادامه مطلب ...
قرار نبود جایی بریم ولی یهو زد به کلمون وزدیم به جاده...یکی از دوستای بابام هم دعوت کرده بود ورفتیم به طرف استان فارس....رفتیم تــــــا دریاچه خشک شده بختگان وبرگشتیم....حیف ..چه دریاچه خشگلی بوده وخشک شده... خدا لعنتشون کنه.....
جاتون خالی رفتیم یه روستایی توی مسیر دوسه تا مریض هم ویزیت کردیم...خداییش اینجاها خوبه قدر دکتر رو میدونن نه مثل مریضای ما که اینقدر پرتوقع هستن ومیگن وظیفته.....
با ادمای خیلی جالبی اشنا شدم با فرهنگ ها ودیدهای جالب...راستش هیچ وقت اینجوری نشده بود که برم خونه یا باغ کسی که اصلا نمی شناسمش ولی این دفعه شد....توی مسیر رفتیم باغ کسی که اونم مارو برد پیش یکی دیگه از فامیلاشون .قرار بود بریم پیش عشایر ولی وقت نشد ،برنامه می ریزیم یه چندروز کامل میریم اون ورااا.....
برای تغییر اب وهوا نیاز بود...
دوشنبه 7 شهریور
سلام
از چند روز قبل با یکی از اینترن ها هماهنگ کرده بودم که برم ببینمش. ایشون یه جورایی استاد کارای تحقیقاتی هست و تقریبا اولین نفری هست که به صورت دانشجویی رسما توی این کارا راهنمایی وکمکمون کرد. بهش زنگ زدم بخش اطفال بود گفت تا اخر هفته NICU هستم تا 12 به بعد نمی تونم ،بعدش بیمارستان ما باش(آخه هم دانشگاه نیستیم) ، روز اول نتونستم ورفتم دم در NICU که بهش بگم که امروز نمی تونم فردا میام ، دوبار بهش زنگ زده بودم که گوشی برنداشت به خاطر همین رفتم ، وایساده بود که دیدم بـــــــــــــــله پدرشوهر خواهرمان که مدیر و رئیس NICU هست تشریف آوردن واون دانشجو هم پشت سرش بود با دکتر حال واحوال کردیم . اونم بهم علامت داد که با دکترم نمی تونم وفقط بهش گفتم فردا.... یکی دوساعت بعدش زنگ زد معذرت خواهی که خودتون که می دونید حکومت نظامیه ونمی تونم بیام ..
دوشنبه بعد از تماس رفتم کتابخونه منتظرش که اومد دم در وبهم علامت داد که بیا اون ور آخه می خواستیم وحرف بزنیم ودوستان محرتم در حال خرخونی بودن ومزاحمشون بودیم.....رفتیم قسمت مخزن کتاب ، منم که کلا بلندگو قورت دادم یهو گفتم ببخشید واینا که علامت داد آروم، بچه ها دارن درس میخونن.....من مقاله رو انگلیسی نوشته بودم ومیخواستم برام غلط گیری کنه ، خیلی جدی شده بود قبلنا خیلی خوش اخلاق بود وشوخی میکرد ......
بعد از اینکه کارمون تموم شد ، وسایلمو وبرگه هامو سروسامون دادم واومم برم ، یه صدای خنده وحرف زدن بلند از توی راهرو میومد ، وقتی رفتم بیرون یهو دیدم بــــــــــــــــــله آقای دکتر "م" یکی دیگه از بچه های دانشگاهمون هست ، برای کار اولمون مشاور دانشجوییمون بود وتازه درسش تموم شده با دوتا از دخترای همکلاسیشون وایساده بود حرف زدن....یهو دیدمش وسلام علیک کردیم ، خیلی صمیمی وخوش اخلاقه، گفت: شما دیار غربت چه می کنید؟؟؟؟ ( بیمارستان دانشگاه خودمون نبود ). گفتم : اینجام ...وخداحافظی کردم.....پله ها که پایین رفتم احساس کردم فلشم رو جا گذاشتم برگشتم ، و چون هنوز با صدای بلند داشتن حرف می زدن وقتی برگشتم گفتم: صداتون خیلی بلنده..اونم با یه لحنی که صداشو آروم کرده بود گفت: صدامون بــــــــــــــــــــلــنـــــــــــــــــــــــده ؟؟؟؟!!!!!...منم هیچی نگفتم ولی اگه حواسم بود با لحن بابا اتی (قهوه تلخ) میگفتم بــــــــــــــــــــــــــله....آخه خودش استاد اینجور حرف زدنه.....
ادامه مطلب ...
سلام..روز پزشکان مبارک،ماکه هنوز خیلی مونده تا واقعا بهمون تبریک بگن...
یه مریض اومده بود ازم پرشید درمانگاه کجاست، یه پسر 16 ،17 ساله بود از بوی گلاب نمی شد بغلش تحمل کرد....لباس یقه آخوندی تا یه وجب پایین تر کمربند و بوی گلاب ناب....
سه شنبه 25 مرداد استاد محترمی که دارم باهاش کارای تحقیقاتیمو انجام میدم یهو بهم یه فلش نو داد وگفت برای تو هست...کلی جالب بود برام وذوق کردم...که بالاخره یه نفر تحویلم گرفت ومنو دید....
یه مریض اومده بود بیمارستان بدجور قلقلکی بود حالا میخواستیم معاینه شکم بکنیم پدرمون در اومد. اولش فکر کردیم درد داره که هی خودشو جمع میکنه بعد فهمیدیم نخیر اقا قلقلکی هستن...جالب اینه دکتر اومد با خودکار یه چیزی روی تنش نشون بده اینقدر وول خورد که نصفه نیمه شد....جالب بود...
امروز 18 مرداد
امروز رفتم بیمارستان تا برای کار تحقیقاتی که دارم انجام میدم پروند بگیرم وپرونده هامو تکمیل کنم که ببرم برای آمار ، دکتر هم گفته بود برم ببینمش که یه طرح دیگه داره بالاخره رفتم.....
صبح از یه طرف علافی بود از یه طرف خستگی.باید یه کیلومتر شمار بهم وصل میکردن کل بیمارستان رو هی رفتم پایین اومدم بالا..اول رفتم پرونده بگیرم گفت چون تعداد زیاده برای دانشجوها روزهای 5 شنبه ویکشنبه تعیین کردیم برو بعدا بیا...رفتم بخش دکتر نبود . زنگ زدم به یکی از بچه های سال بالایی که کلا researcher قوی هست و پیشنهاد یه کار داده بود ، گفت هنوز نیومدم اومدم بهت زنگ میزنم.....یه کم چرخیدم داشت حوصلم سر می رفت رفتم باز پیش این مسئول پرونده ها گفتم دکتر نیومده اگه میشه لااقل چندتاشو بدید...اونم گفت باشه.(دونفرن ،اقاهه خیلی با ادم راه میاد ولی خانومه یه کم نق میزنه..) اون دوستمون زنگ زد که بیا اومدم ،گفتم الان نمیرسم )
کارم تموم شد ویهو رفتم سالن مطالعه بالاسر دوست سال بالایی وایسادم آخه نمی تونستم که صداش کنم، اونم مشغول درس خوندن یهو دید تعجب کرد واومد بیرون و گفت کارش چیه و اینا البته راستش میخواستم توی یه کاری بهم کمک کنه چون خودم بلد نبودم ولی خوب از اول که فرت نمی تونستم بگم...باز رفتم پاتولوژی وبعد دیگه دکتر اومد...
البته بازم معطلش شدماا..دکتر گفت: تو کجایی؟؟..گفتم گوشیمو بردن وکلاس وامتحان و....
گفت یه مریض خیلی خاص داریم برو شرح حالشو بگیر بیار، من شرح حال گرفته بودم ولی نه تنهایی ،همیشه کم که میاوردم می پرسیدم....شرح حال گرفتم ورفتم تو اتاق دکتر تا مریضاشو ببینه وبعد در مورد همین مریض صحبت کنیم.
دوتا برادر اومده بودن که لاغر وقدبلند بودن ، یکیشون نشست ویکی وایساد. پسره گفت: مریضیم لاعلاجه؟؟..دکتر: نه ، قابل در مان هست ولی خیلی دیر اومدی وتاخیر کردی ،حالا دیگه نباید ولش کنی ، مثل اون دراز ( داداشش رو گفت)..با خنده گفتاا...مثل اون دراز که رفت واسه ما سونوگرافی بیاره ودیگه پیداش نشد...همه زدیم زیر خنده ،خود پسره که بیشتر همه....(حالا خود دکتر رو ببینی قدش بلندتره پسره بود....)
واما ادامه مطالب....
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
خیلی بچه خوبی شدم ،پست امروزم کوتاهه...
1. چند روز پیش یه کلاسی بود که سال پایینی ها هم بودن ، این عزیزان دل سال پایینی کلا تو دانشگاه خیلی تابلو هستن ، تیپهای عجیب غریب زیاد می زنن ، آرایشهای خاص ، مانتوهای جیغ ..بگذریم... دوتاشون که از جمله های رؤسای این قشر هستن نشسته بودن پشت سرما...یکی از بچه های شیرازی ما که اونم خیلی خوش تیپه ولی همیشه تیپای تمیز ومتعادل می زنه برگشت به کفش یکیشون نگاه کرد کفشش قرمز براق بود ، براق جیغااا..گفت چقدر کفشت قشنگه .بعد یهو کیف بغل دستیشو دید که اونم قرمز بود و فکر کرد مال اونه گفت اینا باهم ست هست ؟؟یعد فهمید مال اون نیست و وقتی دید دوتاشون کفش قرمز وکیف قرمز واینا پوشیدن یهو گفت : چقدر شماها قرتی هستید...
من: ........
درحالی که کل ردیف ما که بچه های خودمون بودن داشتن می خندیدن وخودشم داشت می خندید دستشو گذاشت رو گلوش گفت: اینجام گیر کرده بود باید میگفتم وگرنه خفه میشدم....خنده ما بیشتر شد....(ولی خوشم اومد خیلی خوب برگشت بهشون گفت..)
2. یکی از شازده پسرای ما گه گاهی جوگیر میشه وبه جای ماشین موتور میاره..موتورش خیلی گیر داره وزود روشن نمیشه ، بعد کلاس من رفتم سوار ماشین شم بیام خونه دیدم موتورش رو پشت سر من پارک کرده وداره هندل!(درسته؟؟) میزنه روشن بشه ولی نمیشد ..گفتم : آقای.. بوکسول کنم؟؟؟!!! گفت : نه الان روشن میشه وشد...بعدش فکر کردم گفتم چقدر من پررو هستم ،اخه این حرف بود من زدم ،آخه به من چه...والا...
دوسه تا اتفاق باحال دیگه هم بود که میخواستم بنویسم ومربوط بود به یه مهمونی بعد دیدم خیلی شخصیه وبرای خودم فقط جالبه ..ننوشتم...بچه های خوبی باشید کامنت بدید..یادش بخیر اون زمانی که پستای من نزدیک 100 تا کامنت متنوع داشت..گذشت اون زمونااا...
سلام سلام..وای چه امتحان وحشتناک سختی دادیم ما..دعا کنید نمرم خوب بشه ، تشریحی در حد تیم ملی....امتحان قلب بود...
1.حذف شد....
2.مامانم به خاطر پله واینا زانوهاش یه کم درد میکنه واین ترم هم به خاطر ساعت کلاساش که زیاده داره بیشتر اذیت میشه ، رفته بود دکتر بهش گفته بودن که وزن وقدت خوبه ولی هرچی وزنتو کمتر کنی بهتره ،مامان منم جوگیر شروع کرد وزن کم کردن ،برنامه غذایی ومرتب...بعد دکتر بهش گفته مثلا میوه دو واحد ، مامانم از دانشگاه اومده بود بعد 6 ساعت کلاس خسته، میوه اورد بیرون و گذاشت روی میزو شروع کرد خوردن ،هی گفتم مامان!!! گفت بابا 2 واحدم رو دارم میخورم ،گفتم دقیقا دو واحد چقدره ، 2 کیلو؟؟؟ اخه جالب اینه روزی دو سه بار 2 واحد میخورد ..البه الان خوب شده ورعایت میکنن توپ....این دیگه شده بود جک ما ، هی میگفتیم مامان امروز دو واحدتو خوردی؟؟ علی گفت: مامان امروز واحد گیری کردی ؟؟ گفتم: نه گذاشته تو حذف واضافه میگیره...
3.یه استاد داریم خیلی باحاله یعنی خیلی ادم راحتیه وکلا شوخی میکنه ، خیلی بامن صمیمی و راحته ویکی از دوستام که دکتر رو می شناخت گفت چون تو هم راحتی وخوب ارتباط برقرار میکنی واینا اینقدر باهات راحته وبیشتر خوشش میاد ،اخه سر مریضا که می رفتیم اول به من میگفت معاینه کنم واینا تا بقیه ،البته من از این موضوع راحتم راستش یه دلیل دیگشم فکر کنم این باشه چون من از فـِس فــِس کردن بدم میاد ووقتی دکتر میگه افتالموسوپ رو از پرستار بگیر دیگه محلت نمیدم سریع میارم ولی مثلا بقیه بچه ها یک ساعت وتازه من هی جا باز میکنم می چسبم بیخ دکتر ، یعنی همش تو دست وپاشم ...!!! مثلا یه بار بهمون گفتن از بالای سر یکی از مریضای ICU بریم بیرون که میخواستن ازش عکس بگیرن وماهم اومدیم بیرون ،یکی از پرستارا مونده بود ووقتی اومده بیرون دکتر گفت: تو کجا بودی؟؟؟ به بقیه میگفت: بچه ها محلش ندید این اشعه داره.....(مورد 3 ، 4 و5 هم درباره همین دکتره..)
برید ادامه مطالب.....
ادامه مطلب ...
بله دوستان وقت ندارم ولی اینو سریع می نویسم ومیرم...
قراربود اخرین جلسه قبل از عید بنده موضوعی که استاد تعیین کرده بودن رو چند دقیقه ای کنفرانس بدم که استادمون بیمار شد ونیومده بود که حتی گفت بیمارستان هم نرفته چون خیلی حالش بد بوده ،وکنفرانس ما افتاد بعد عید
این هفته اولین جلسه قلب بود ،ومن باید ارائه میدادم ،از یه طرف امتحان و از یه طرف هم حالش نبود وتنبلیم میومدو کامل آماده نکردم وفقط اولاش که قبل عید بود مسلط بودمو یه بار دیگه نگاه کردمو رفتم دانشگاه ،استاد خیلی از مباحثش مونده بود که درس بده وفکر کردیم اخرین جلسه است و خوب مطالب من هم زیاد بود ، شنگول صبح نرفتم پروژکتور و اینا رو اماده کنم ووقتی اومد رفتم پیش استاد وبهش گفتم: مطالبم زیاده ووقتم نیست وشما هفته اخریه که هستیدو اینا اگه صلاح می دونید من اول کلاس نگم وبذارم اخر کار هروقت درس تموم شد ..اونم گفت نه همین الان بگی بهتره من یه جلسه دیگه میام ..منم تا لپ تاپو روشن کنم ووصل پروژکتور کنم طول کشید وشد 8 ونیم یعنی یه ربع شد تا فایلم اومدو اینا ..بالاخره کنفرانس 20 دقیقه ای شد 2 ساعت یعنی تا 10 ونیم بودم ،اینقدر خسته شده بودم دیگه پام مال خودم نیود ،بچه ها میگفتن می نشستی .گفتم روم نمیشد..آخه وقتی می نشستم روی صندلی استاد که پایین پیش بچه ها بود نگاهم میکرد خجالت می کشیدم وپا میشدن...
بالاخره تموم که شد ،داروهاش خیلی سخت وزیاد بود استادم قربونش برم من داشتم می گفتم،وسطش ادامه میداد وتوضیح بیشتر میداد ،خیلی نمک داشت میگفت من بگم یا شما می گید خوب منم میگفتم شما بفرمایید من بعدش میگم....ولی خوب بود اخه خیلی چیزا رو نگفته بودم...
اخرکار گفت بچه ها سوالی ندارید ازشون بپرسید...؟؟؟منم نگاه کردم به بچه ها واروم وبا خنده گفتم: جرئت دارید بپرسید ،استاد نفهمید ..گفتم : بعد کلاس ...(تهدید بود...) حالا یکی از پسرا سوال پرسید ودکتر تا اخر جواب داد ومن مجبور بودم وایسم تا تموم بشه ،میخواستم لهش کنم پسره رو....بعد کلاس گفتم: اقای...این چه سوالی بود پرسیدید؟؟ گفت : خیلی از مطالب رو نگفتیدااا...منم گفتم مثلا؟؟ اونم یکی دوتامورد رو گفت ..خوشم میاد میترا باهام بود گفت اونا مطالبش قلبی نیست مربوط به اورژانسه ،جدا همین بود اون مطالب قلبی نبود ...به قول میترا میخواست بگه منم بلدم واین دوره رو گذروندم ،اومدم بگم اگه بلد بودی واسه چی پرسیدی؟؟؟کلاس بذاره مثلا..؟؟؟؟!!!...
فعلا همین...هنوز از بعد عید جرئت نکردم برم استادمو ببینم آخه مقاله رو ننوشتم...
برمیگردم ،کلی دلم واسه وبگردی تنگ شده..
یه موضوع باحال دیگه ،
یه اتفاق دیگه : چندروز پیش یکی از بچه هایی که توی فیس بوک توی لیست دوستانم هست و من طبق دو ستانش می شناسم وخودشو هیچ دفعه ندیده بودم وهم رشته هست ولی دانشگاه دیگه هست رو توی دانشگاهمون دیدم ، با دبیر انجمن علمیمون کار داشت...پسرم هست...من شناختمش ولی اون نه یا شایدم به روی خودش نیاورد ،حالا نه می تونستم سلامش کنم نه نکنم ،گفتم بکنم ونشناسه ضایع میشم..اخرم سلام نکردم،یعنی نگاه نکردم که مثلا ندیدم...
ادامه مطلب ...
سلام
خوبید؟؟؟..بروبچس عزیز ودوستان بسیار محترم حال واحوال چه طوره...؟؟؟
این مدت خیلی سرم شلوغ بود والبته هست وبنده را بابت بی معرفتیم مبنی بر سرنزدن بهتون ببخشید خودم کلی دلم تنگ شده برای وبگردی ولی چه کنم وقت نبید والبته منم اگه بیام بشینم ویه وبلاگ برم چندین ساعت نشستم پای اینترنت ومتوجه زمان وساعت نمیشم...
راستش تا اخر اردیبهشت خیلی اوضاع به هم ریخته است ،3 تا امتحان بسیار دشوار دارم که امروز تاریخ دوتاش بعد از جلسه اساتید تعیین شد ولی یکیش مونده وبدبختم اگه بیفته وسط اینا یعنی اوضاع خیته....تازه کار مرکز هم باید مقالشو تحویل بدم یعنی بفرستم وقرار بود توی عید تمومش کنم وببرم ولی هنوز یه کوچولوشو نوشتم وتا اونجایی که امکان داره سعی میکنم اون ورا افتابیم نشه ،اخه فکر میکردم توی عید میتونم تموم کنم کلی کلاس گذاشتم وقُمپُز بیخودی اومدم نمی دونستم اینقدر سخته جمع وجور کردنش البته خداییش توی عید زیادی ول چرخیدم...
از حال روحیه مان هم بگوییم بد نیستیم ولی خوبم نیستم یعنی کلا میگم بی خیال ،این نیز بگذرد،بی خیال اینده وفکر بهش ما تلاشمون رو می کنیم وغصه نمی خوریم هر چی پیش اومد خوبه ونق نمی زنیم....البته این مدت دوستان زیادی باعث شدن یه کم امیدوارتر بشم که اکثرا دوستان وبی بودن واز همشون تشکر میکنم...دارم سعی میکنم عادت کنم وقدرت طابق خویش را بالا ببریم تا از قاط زدن مجدد جلوگیری به عمل بیاید...
هی تصمیم میگیرم متحول شم ولی دوباره این موج دپرسی وناامیدی میاد ، تصمیم میگیرم حساس نباشم روی خیلی چیزا ،روی رفتار اطرافیان ، روی اتفاقات ،روی برخوردا وخیلی چیزا ولی باز ....بی خیال
دعاکنید امتحانامو خوب بدم بر میگردم حتما..هــــــَــــ.....
راستی مهندس علی وبلاگتون نمیاد نمی دونم چرا ولی صفحه رو نمیاره....
این جمله هم یهو جوشید:هر بار خسته شدن از زندگی اهداف ادمو بلند تر میکنه و سعی میکنی به هدف واتفاق محکم تری دل ببندی...
تصمیم گرفتم با کارام مشغول کنم خودمو که کمتر وقت فکر کردن بی خود داشته باشم..با کارای روتین خودمو سرگرم کنم...
خیلی ناراحتم..آخه یکی از استادامونو رفتن توی مطبش کشتن...از دیروز که فهمیدم خیلی قاطی کردم ،خیلی دکتر محشر وخوبی بود، متخصص جراح بود...یه اقای 50 وچندساله مجرد ، همه دوستش داشتن وازش تعریف میکردن که درس دادن وعملاش چقدر خوبه...
آخه چرا یه پزشک توی مطبش امنیت جانی نداره..البته گفتن دزدی بوده ولی دروغه چون به وضع وحشتناکی کشتنش ، مطبش حیاط داشته ،اولش زدن تو سرش وضربه مغزی شده بعد کشوندنش تا حوض توی حیاطش وسرشو کردن توی حوض و شیر آب رو باز کردن تا صبح تو حوض بوده که دیگه صبح طی پی گیری خواهرش که نگرانش شده توی حوض مطبش پیدا کرده..
خیلی ناراحتم...
ما نفهمیدیم چه ارتباطی بین این دو مساله هست هرکی فهمیده یا دیده من دماغمو عمل کردم میگه داری عروس میشی؟؟میخوای عروس شی؟؟؟اخه بابام جان چه ربطی داره ؟؟؟!!!..مگه خودم ادم نیستم مگه خودم قیافه خودم برام مهم نیست فمگه نمیخوام خودمو ببینم؟؟!!!!
رفتم مرکز تحقیقات بعد از چندبار رفت وامد بالاخره استاد محترمه رو پیدا کردم ،بعد از 3 هفته و دراصل بعد از 2 هفته که من بینیمو عمل کردم منو دیده ،اولش خندیده میگه ،خانوم دکرت دماغ نو مبارک..بعد گفت :میخوای عروس شی؟؟من :نه...
خانوم دکتر: پس وقتی پفش خوابید میخوای عروس شی؟؟؟
من: نه به خدا...اخه چرا...؟؟؟!!!
کلی حرصم گرفت اخه یه جشنواره بین المللی در راه است ومن راحت می تونستم خودمو برسونم وکاری که انجام دادمو جمع وجور کنم وبفرستم ولی دیر بهم خبر دادن وقتی بهم گفت که وقت فرستادن abstract تموم شده بود، گفتن سریع بنویس که زیر سبیلی ردش میکنیم ولی یهو بحث عملم پیش اومد و4 ،5 روز طول کشید وگفتن دیگه نمیشه..خیلی میخواستم برم ،اخه همایش بین المللی بود ،یه کمی بهم امید میداد ،یه نقطه روشن بعد از مدتی...